به یک پسر نوجوان دبیرستانی فرصتی داده شده تا برای مجله «رولینگ استون» در مورد یک گروه راک، مقاله‌ای بنویسد، آن هم در حالی که قرار است به همراه این گروه راک به یک سفر برای اجرای کنسرت جدیدشان برود.

پدر و دختری که در جزیره‌ای در سواحل شرقی منزوی شده‌اند و در یک کمون پر رونق زندگی می‌کنند که با محدودیت‌های خانوادگی دست و پنجه نرم می‌کنند.

یک پسر نوجوان توسط پدرش آموزش می بیند تا بتواند عضو تیم خلبانان نابغه شود.

«جی» و «باب» پی میبرند که کتاب مصوری که دوستشان قبلا با الهام گرفتن از زندگی آن دو منتشر کرده، قرار است به زودی تبدیل به یک فیلم شود و روی پرده سینما برود. آن ها تصمیم می گیرند سازندگان فیلم را پیدا کرده و کارشان را متوقف کنند...

از طریق یک سری سوء تفاهم، آلوین، سایمون و تئودور به این باور می رسند که دیو قرار است از دوست دختر جدیدش در شهر نیویورک خواستگاری کند - و آنها را رها کند. آنها سه روز فرصت دارند تا به او برسند و پیشنهاد را متوقف کنند.

دیو سویل، سنجاب ها و چیپت ها در حال رفتن به یک کشتی تفریحی لوکس به جوایز موسیقی بین المللی هستند. البته، آلوین نمی تواند در برابر میل به ایجاد خرابی مقاومت کند و جوندگان آوازخوان به زودی خود را در جزیره ای به ظاهر متروک می بینند...

الوین، سیمون و تئودور، سنجاب‌هایی که اکنون تحت مراقبت برادرزاده دیو سویل هستند، از ستاره شدن موسیقی پاپ فاصله می‌گیرند و به مدرسه بازمی‌گردند. تقریباً بلافاصله، آهنگسازان کوچک وظیفه عظیم نجات برنامه موسیقی مدرسه خود را با برنده شدن در مسابقه نبرد گروه‌ها بر عهده می‌گیرند. اگرچه پسرها فکر می‌کنند برنده شدن در آن آسان خواهد بود، اما جرقه‌های عاشقانه و موزیکال هنگام ملاقات با بریتانی، النور و ژانت - که به نام چیپت‌ها نیز شناخته می‌شوند، به گوش می‌رسد.

سه سنجاب موزیکال توسط یک ترانه سرا کشف می شوند که می خواهد از توانایی های شگفت انگیز آنها در آواز خواندن برای معروف شدن استفاده کند.

کارت بیسبال کمیاب جیمی دزدیده شد. از آنجایی که این تنها امید او برای پرداخت هزینه عروسی آینده دخترش است، او شریک پلیس خود پل را برای ردیابی سارق، یک گانگستر وسواس خاطرات، استخدام می کند.

دوستانی که در یک سفر کمپینگ هستند متوجه می شوند که شهری که در آن تعطیلات را می گذرانند توسط بیگانگان انگلی از فضای خارج از ماوراء جو گرفتار شده است.

دیجی والتر یک پسر ۱۲ ساله است که همیشه از پنجره ی اتاقش خانه ی آقای نبرکرکر را دید می زند آقای نبرکرکر همسایه ی مرموزی است و هر چیز که در حیاط خانه اش بیافتد مصادره می کند پدر و مادر دیجی برای تعطیلات آخر هفته به خارج از شهر می روند و دیجی را به پرستار بچه الیزابت می سپارد ولی دیجی همراه با دوستانش شبانه برای کشف راز خانه ی هیولا از خانه بیرون می آیند...

پس از بروز یک حادثه آقای شگفت‌انگیز به اتهام خرابکاری باید به جای استفاده از قدرت ماورایی خود در یک شرکت بیمه کار کند. همسر و فرزندانش نیز دارای نیروهای منحصربه‌فردی هستند ولی طبق قانون، باید همانند مردم عادی زندگی کنند. پدر خانواده قادر به تحمل شرایط موجود نیست , او پیشنهادی از سوی یک شرکت دریافت می‌کند که می‌تواند هم چون گذشته از قدرت خود استفاده نماید.

دنیا به کام «دیوید ایمز» است . او همه چیز دارد : مالکیت یک موسسه انتشاراتی، ثروت فراوان، زیبایی، یک خانه خارق العاده در منهتن و یک دوست دختر جذاب به نام «جولی» (کامرون دیاز). روزی او با دختری به نام «سوفیا» آشنا می شود و معنای واقعی عشق را درک می کند.

«رابرت کلیتن دین» (اسمیت)، پدری مهربان، همسری وفادار و وکیل دادگستری، به فروشگاه می رود تا برای همسرش هدیه ای بخرد. اما نمی داند که در ساک خریدش، نواری ویدئویی انداخته اند که قتل اخیر سناتوری امریکایی را به دست «توماس رنولدز» (وویت)، یکی از مأموران فاسد و رده بالای سازمان امنیت آن کشور، نشان می دهد. دیری نمی گذرد که «رنولدز» به تعقیب «دین» می پردازد تا نوار را به چنگ آورد.

«هلدن» (بن افلک) و «بنکی» (جیسن لی) هر دو طراح کتاب های کمیک هستند. همه چیز خوب پیش می رود تا اینکه آن دو با دختری بنام «آلیسا» (جویی لارن آدامز) آشنا می شوند، که او نیز طراح کتاب های کمیک است. هلدن عاشق این دختر می شود، اما طولی نمیکشد که پی میبرد او همجنس گراست...