عاشقانه

مافیایی سطح پائین "برادر بزرگتر" دارای "برادر کوچکتر" سرکشی است که همیشه خود را به دردسر انداخته و او مجبور است نجاتش دهد. او بسیار خونسرد است اما جاه طلبی لازم برای بالا بردن رده گروه خود را ندارد اما وقتی با دختر عموی خود برخورد می کند اوضاع تغییر می کند و...

داستان در مورد مردی بنام «پاول» است که به تازگی از جنگ برگشته و در یک اتوبوس میان راه با زنی جوان آشنا می شود که از دانشگاهش به خانه پدری باز می گردد...

راهبه ای به نام «ماریا» (اندروز) که به دلیل عشق دیوانه وارش به موسیقی و طبیعت با محیط صومعه هم خوانی ندارد، به عنوان معلمه ی هفت فرزند «ناخدا فون تراپ» (پلامر) به کاخ اشرافی او فرستاده می شود. ناخدا به سفر می رود و «ماریا» بچه ها را با موسیقی آشنا می کند...

دنی بارنز، دانش‌آموز ارشد دبیرستانی، آرزوی ورود به دانشگاه کالیفرنیا دیویس، دانشکده دامپزشکی برتر جهان را دارد. سپس یک دوست جدید پر زرق و برق او را به صحنه ای در کالیفرنیای جنوبی می کشاند که همه چیزهایی را که او برای آن کار کرده تهدید می کند.

بری تهیه كننده هالیوودی در تلاش تا فدورا را که یک بازیگر معروف بازنشسته است را استخدام کند ...

«رابین هود» و «جان کوچولو» از سوی حکومت فاسد «پرنس جان»، یاغی شناخته می شوند. «سر هیس»، ملازم «پرنس جان» با هیپنوتیسم، «شاه ریچارد» را روانه ی جنگ های صلیبی کرده است. در جنگل شروود، «رابین» و «جان کوچولو» مالیات هایی را که به زور گرفته شده پس می گیرند و پول ها را میان مردم فقیر شهر پخش می کند...

در لندن، یک مستندساز به نام زوئی، داستان ازدواج بهترین دوستش را به شیوه و رسوم پاکستانی ها مستند می کند. در عین حال، نگرش او نسبت به روابط دچار تغییر و تحولاتی میشود

سامانتا آندروز (جنیفر لاو هیوت) دانشجوی رشته موسیقی دختری ست بشاش، عجول و بی دست و پا که عاشق دوست پسر انگلیسی ش لن ویندام (پاول نیکلاس) می باشد. بر خلاف سامانتا، لن فردی ست خونسرد که تمام وقت خود را صرف کار می کند و کمتر توجهی به سامانتا دارد. با این حال سامانتا از این کم توجهی دلسرد نشده و در صدد تحکیم رابطه عاشقانه شان بر می اید.

"میبل" مادر و همسری ست که همسرش "نیک "عشقی بی حد و انداره نثارش می کند, اما دیوانگی اش تبدیل به مشکل زندگی اش شده است ,این فیلم نقش مثبت جنون را در خانواده نشان می دهد و نمایش های متداول جنون در سینما را به چالش می کشد.

«آلیس گراهام» (برستین) بیش تر وقتش را به میانجی گری میان شوهر عبوسش، «دانلد هایت» (بوش)، و پسر یازده ساله ی بازیگوش شان، «تام» (لوتر) می گذراند. تا این که «دانلد» در سانحه ای کشته می شود و «آلیس» تصمیم می گیرد به دنبال آرزوی دیرینش، خوانندگی، برود.

داستان فیلم در مورد رابطه عاشقانه ای است که بین یک زن آلمانی شصت ساله و مردی مراکشی سی و پنج ساله شکل می گیرد و تمام اطرافیان آن ها را تحت تاثیر قرار می دهد...

اوایل قرن بیستم «جان رید» (بیتی)، روزنامه نگاری رادیکال، رابطه ای پرفراز و نشیب با نویسنده ای به نام «لوییز برایانت» (کیتن) دارد.«رید»، هم چنین با گروهی از شخصیت های سرشناس معاصر خود برخوردها و رفت و آمدهایی داشته است.

دو انسان افسرده رابطه عاشقانه ای زیبایی با هم برقرار می کنند اما باورهای سیاسی و اعتقاداتشان آنها را از هم جدا می کند.

«فیل» (مورای)، گزارشگر هواشناسی تلویزیونی اهل «فیلادلفیا» با نارضایتی به شهر کوچکی می رود تا مراسم سالانه ی روز معروف دوم فوریه را پوشش دهد. صبح روز بعد از خواب بیدار می شود و در می یابد که بار دیگر دوم فوریه است. این اتفاق مرتبا در روزهای بعد هم رخ می دهد...

نه سال پیش، بین «جسی» و «سلین» یک رابطه عاطفی شکل گرفت و پس از آن قرار گذاشتند که شش ماه بعد یکدیگر را ملاقات کنند، ملاقاتی که البته هرگز اتفاق نیفتاد. اکنون جسی به خاطر کتاب جدیدش در اروپا به سر می برد، کتابی که در آن خاطراتش با سلین را بازگو کرده است و هنگامی که در یک کتاب فروشی کوچک در شهر پاریس حضور دارد بار دیگر با سلین رو به رو می شود و برای هر دو آنها احساسات گذشته دوباره تداعی می شود. البته جسی یک ساعت بیشتر فرصت ندارد چراکه باید به فرودگاه برود ولی از تمام این فرصت برای بودن در کنار سلین و صحبت کردن با او استفاده می کند...

سه سرباز وظیفه ‏ى امریكایى به نام‏هاى « آل » ( مارچ ) ، « فرد » ( اندروز ) و « هومر » ( راسل ) ، پس از پایان جنگ جهانى دوم به شهر زادگاه‏شان باز میگردند تا زندگى جدیدى را آغاز كنند...

لهستان ، سال 1939 . « یوزف تورا » ( بنى ) بازیگر بسیار مشهور تیاتر و همسرش ، « ماریا » ( لومبارد ) كه در ورشو هم‏چون شمایلى ملى مورد تحسین است ، قرار است در نمایشى ضدنازى ظاهر شوند ، اما به دلیل سانسور این برنامه جاى خود را به اجرایى از « هملت » مى‏ دهد. « ماریا » تعلق خاطرى به « سوبینسكى » ( استاك ) ، خلبان جنگى جوانى پیدا كرده كه هنگام حمله‏ ى آلمان به لهستان به خدمت احضار مى‏ شود.

ندیمه‏ ى جوانى ( فونتین ) در تعطیلات با «ماکسیم د وینتر» ( اولیویر ) صاحب قصر باشکوه ماندرلى آشنا می‏شود که همسر اولش، « ربکا »، را از دست داده است و با قبول پیشنهاد ازدواج او، بانوى تازه ى ماندرلى می‏شود؛ اما یاد و خاطره‏ ى « ربکا » روى زندگیشان سایه انداخته است...